کتاب پاییز آمد
نویسنده: گلستان جعفریان
انتشارات: انتشارات سوره مهر
معرفی کتاب پاییز آمد
کتاب پاییز آمد نوشتهٔ گلستان جعفریان است و انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است. این کتاب خاطرات فخرالسادات موسوی، همسر سردار شهید احمد یوسفی است.
درباره کتاب پاییز آمد
عشقهای افسانهای اینطور ساخته میشوند؛ در زمانهٔ بلا، در روزگار تنگی و حتی وقت قحطسالی میشود اندر دمشق، عشقهایی که میشود سالها و سالها بعد داستانش را تعریف کرد. عشقهایی که در دوری شکل گرفتهاند نه در مجاورت. عشقهایی که روزها را برای وصل شمردهاند. در این فراموشی عشق، عاشق برای پایمردی، بیشتر به یار نیاز دارد، یار ناموجود، یاری که جز اطوارش و جای خالیاش چیزی نداریم و با این همه همانقدر عزیز است که بود. اما وقتی یار نیست، چطور میشود عشق را همچنان نگه داشت. این روایت عاشقی است که در غیاب یار، عشق را مکرر میکند.
از سوی دیگر، شهدا را همیشه کلیشهای معرفی کردهاند و هروقت حرف از خاطرات زندگی آنها میشود توقع میرود یک موجود خیالی، دستنیافتنی و ازآسمانآمده معرفی شود که انگار هیچوقت زندگی عادی و روزمره نداشته است، برای همین تصور جامعه از شهید یک شخص معصوم عاری از هر گناه و اشتباه است، درحالیکه چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدمهای شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملاً معمولی به سر میبردند، شاید خیلیهایشان حتی اهل نماز شب یا مستحبات نبودند و در همین کوچهوبازار زندگی میکردند، آرزوهایی داشتهو اشخاصی بریده از دنیا و مادیات نبودهاند. در کتاب «پاییز آمد» به زندگی خصوصی خانم موسوی و شهید یوسفی، آشنایی و عشق آنها پرداخته میشود، اتفاقی که در کتابهای مشابه کمتر رخ میدهد.
اولین سطر این کتاب عاشقانه در زمستانی سرد نوشته شد، روزی که نویسنده در میانهٔ برف قدم به زنجان گذاشت تا شنوندهٔ سرگذشت فخرالسادات موسوی همسر سردار شهید احمد یوسفی باشد. ملاقات گلستان جعفریان و خانم موسوی آغاز یک همنشینی چهار ساله بود. این دو به مدت سی ساعت به گفتوگو نشستند تا داستانی شنیدنی را به انسجام دربیاورند. کتاب پاییز آمد اینگونه شکل گرفت، روایتی که از سالهای شاد کودکی در مشهد آغاز شد و در ادامه به سرمای استخوانسوز زنجان رسید، جایی که عشقی غیرمنتظره در پرآشوبترین دوران ایران معاصر به انتظار بانوی قهرمان قصه نشسته بود.
آنچه در این کتاب میخوانید با هرچه تاکنون به نقل از همسران شهدا به دستتان رسیده تفاوت دارد. روایت فخرالسادات موسوی که در داستان فخری خطاب میشود، دارای ویژگیای ستودنی و منحصربهفرد است چون زندهیاد شهید احمد یوسفی از دید او نه یک شخصیت فرازمینی، بلکه فردی عادی است. در اینجا ردپایی از معصومیت بیخط و خشی که با تصویر اغراقآمیز رسانهها به شهیدان نسبت داده میشود نمیبینید. مرد زندگی فخری قبل از هر چیز همسر، دوست و همراه او بود. آنها در کنار هم با چالشهای زندگی تمام زوجهای جوان مواجه شدند، برای عزیزان از دست رفته در جنگ عزاداری کرده و به سعادتشان غبطه خوردند. لازم به ذکر است که نویسنده در مقدمه به تجربهٔ مسحورکننده خود از ملاقاتهای متعددش با همسر شهید میپردازد. او که در طول چهار سال تالیف کتاب بیشتر از بیستبار به زنجان سفر کرده تصویری بدون روتوش از زندگی واقعی خانوادهٔ سردار احمد یوسفی ارائه میدهد که شنیدن آن برای تمام دنبالکنندگان آثار دفاع مقدس الزامی است، زیرا بیشک آنها را با جنبهای کمتر شناختهشده از شهدای عزیز و فداکار جنگ تحمیلی آشنا خواهد کرد.
بخشی از کتاب پاییز آمد
«این خانه را دوست داشتم. حیاط بزرگی داشت با چهار درخت توت کهنسال و حوضی با کاشیهای آبی و پاشویههای کوتاه. مامان لعیا همیشه حوض را که چند ماهی قرمز در آن وول میخوردند، تمیز و پرآب نگه میداشت. یک طرف حوض تخت چوبی بزرگی بود و روی آن با قالیچههای لاجوردی گلدار تمیز اما نه زیاد نو، فرش شده بود. پشتی و پتو هم بود و سماور ذغالی و قلیان.
مامان لعیا گاهی قلیان میکشید، قلیان با تنباکوی خوانسار. وقتی ذغال را برای قلیان چاق میکرد، یک تکه از آن را داخل سماور ذغالی کوچک من میانداخت تا بتوانم با استکان نعلبکیهای کوچکی که برایم خریده بود یک چای کودکانه بنوشم و با سماورم بازی کنم. توی تنگ بلور قلیان چند گل پلاستیکی رنگارنگ میانداخت و با هر پُکی که میزد، گلها با صدای قلقل آب بالا و پایین میپریدند. روبهروی مامان لعیا و این بساط دراز میکشیدم و دستهایم را زیر چانه میزدم و محو تماشای گلهای پلاستیکی توی تنگ و صدای قلقل آب میشدم. گاهی آنقدر در رؤیاهای کودکانهام فرومیرفتم که احساس میکردم خودم هم داخل تنگ هستم و با گلها جستوخیز میکنم. مامان لعیا هیجان مرا که میدید، میخندید. لپ مرا میکشید و قربون صدقهام میرفت. اما یکدفعه نسیمی میوزید و چند تا توت از درخت میخورد توی سر و صورتمان و همین مامان لعیا را عصبانی میکرد. من توتها را از روی فرش برمیداشتم و تندتند میخوردم. آبدار و شیرین بودند. مامان لعیا توتها را از دست من میگرفت و پرت میکرد توی باغچه و میگفت: «نخور کثیف است.» اما به نظر من اصلاً کثیف نبودند. بعد هم قلیان را میگذاشت کنار و میرفت سراغ جارو و خاکانداز. از یک دانه توت هم نمیگذشت. دورتادور تختها و حیاط را میگشت و هرچه توت افتاده بود، جارو میکرد. گاهی هم زیرلب میگفت: «کِی از دست این توتهای چسبناک راحت میشویم.» روزی دو سه بار حیاط را میشست. دوست نداشت توتها را لگد کنیم.»
متن تقریظ رهبر معظم انقلاب :
عشقی آتشین، عزمی پولادین، و ایمانی راستین چهرهنگار زندگی این دو جوان است که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالتزده میکند و فاصلهی نجومیشان با این مجاهدان واقعی را آشکار میسازد.